حس ششم

پونه ابدالي
abdali2535@yahoo.com



سایهً عجولی پشت درلغزید و پنهان شد، لبخندی زد و چشم برهم گذاشت.
مایع داخل سرنگ که در رگهایش رها می شد او را تا بی وزنی کامل می رساند،اتاق به یکباره چهره درهم فشرد و ناگهان در یک فضای بزرگتر
تکه تکه و رها شد، نور، حجم عجیبی داشت،گسترده و گسترده تر میشد و اجزاء اتاق را تک به تک به درون خود میکشید،تنها خودش بود که در
خلاء عجیبی معلق مانده بود و آن سایه، که حتی پشت نور پنهان می شد، چه بود این احساسهای گنگ و سرکش که عنان ناپذیر بود و اورا تا مرزز
جنون پیش می برد؟
********
تمام تنش از اندیشه ای ناموزون و ویرانگر می سوخت« این تنها یک شیطنت دخترانه است» خودش را دلداری می داد. ماشین را در کنار کوچه
خلوت پارک کرد، سر را به پشتی صندلی تکیه داد، صداها در مغزش میپیچیدو ثابت می شد:

-« می دونی چیه لادن؟ من اصلا شاید نخوام تا آخر عمرم ازدواج کنم، من زن بگیر نیستم.»
و حس تلخ بعد ازآن حرف، حسی که تمام تعلقاتش را می برید و دوباره به هم وصل میکرد.
-« خوب بعد از هفت سال،من فکرش رانمی کردم مسعود، فکر می کردم این دوستی آخر و عاقبت به یک جائی می رسه.»
-« آره، تو راست میگی!!!»
و همین، تمامی هر آنچه اتفاق افتاده بود همین بود و بعد از آن بود که دلشوره ها مدام حس تردیدش را تقویت می کرد، همان حسی که مثل موریانه،
آرام و ساکت، از درون تهی اش می کرد و بخاطر همان حس بود که حالا مردد روبروی ساختمان سنگی قهوه ای رنگ با آن پنجره ها ی دود ی
ایستاده بود. دست توی کیف برد، سیگاری آتش زد، پسرکی در میانه کوچه با آکاردئون آهنگ قدیمی فیلمی را میزد، روز کم کم به پایان می رسید
عطر خوش نسیم بهاری از پنجره ماشین تو می آمد و رشته مویش را می لرزاند، سیگار نیمه کاره را به کوچه انداخت.
روبروی دراستاد،عبدالله با شلنگ آب گلهای بنفشهً نصفه نیمه ً باغچه کوچک را آب میداد، لبخند آشنائئ زد:«دیشب نبودید خانم؟»
انگشتهای پایش ازلابلای جوراب وصله پینه بیرون زده بود و خیس از آب میشد، لادن گفت :«دیشب؟» عبدالله با دهان نیمه باز اشاره ای
به طبقه بالا کرد، لادن چیزی زیر لب گفت و کلید را عجول از کیف بیرون کشید،آن را در قفل در چرخاند،در بدون هیچ صدائی آرام و سنگین روی ا
لولایش چرخید، عطر خوش ملایمی فضای ورودی پلکان را انباشته بود، بو را می شناخت همان پیرزن زنده دل همسایه مسعود باموهای کوناهچ
مشکی و رژلب صورتی، گاهی تقه ای به در میزدو نذری می آورد. پله ها را بالا رفت روی پاگرد طبقه اول چرخید،از گوشه راهرو صدای
گریه نوزادی می امد، پسربچه ای با لبهای شکلاتی رنگ تندو تیز سلامی کرد و از کنارش گذشت.
در انتهای راهرو، دری درانتظار باز شدن بود، بی اذن صاحب خانه!
دلش از دلشوره ای مدام به تک و دو افتاده بود، مردد و با هراس کلید را در قفل در چرخاند، بازتاب آخرین روزنه ها ی خورشید مورب
روی پادری زرشکی رنگ کشیده شده بود،خانه در سکوتی غبار آلود، خاموش بود.
جلوتر که رفت صدای خنده کوتاهی، سکوت خانه را پس زد، پا سست کرد، احساس می کرد صداها نزدیکتر می شود و دیوار و همه اثاث
دورتر، دستگیره در اتاق خواب راکه چرخاند اطمینان جانشین تردیدش شد.
مسعود نیم تنه لخت را بالا داده بود و با بهت لادن را خیره خیره نگاه میکرد، دخترک با موهای شرابی تن لاغر و شیری رنگش را زیر
ملحفه ای نازک پوشاند. آن خطوط زیبای چهره، کشیدگی گردن، برجستگی سینه، انحنای کمر، چشمها ی خمار و موهای حلقه حلقه ای که
روی شانه پریشان بود، خشم لادن را به حسادتی زنانه،حسادتی تلخ و سیاه، حسی پر از نفرت داد.
لادن بی وزن و معلق انگارتک وتنها در دنیا ، روبروی دخترک ایستاده بود و بدنش از مایعی لغزنده و چسبناک دم به دم پر و خالی می شد
خطوط اتاق در هم می ریخت، صداها مبهم و واضح می رفت و می آمد ، همه چیز تکه تکه و پاره پاره درفضای گنگ اتاق رها می شد
و بعد گم.
جوشش اشک چشمها را پر و خالی میکرد و صدا، صدا تنها صدای خودش بود به فریاد، فریاد می زد، فریاد.

-« چیکار می کنی ؟ چیکار می کنی؟ لادن! لادن؟»
صدای مسعود بود که با وحشت شانه هایش را تکان میداد، و خودش انگار که چشم را تازه باز کرده باشد دخترک را دید که آرام آرام با
لبخندی کج و تمسخر آمیزبا همان چشمهای خمارداخل جرز دیوار فرو می رفت و گم می شد.

-« لادن؟ لادن؟» مسعود با وحشت و هراس تکانش می داد، مظطرب.
یک لحظه، تنها یک لحظه ، سایه ای عجول در پشت در پنهان شدو او بی حس و ناتوان روی دستها ی مسعود رها شد.




 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30437< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي